اسیر....زنده یاد فروغ فرخزاد
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها، هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد برویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید بسویم
اگر ای آسمان خواهم که یکروز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر، که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
نظرات شما عزیزان:
ساده دل می کَنیم
و چقدر در این مصیبت حرفه ای هستیم
که جدایی نادر از سیمینمان
کل دنیا را میگیرد…
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif)